شعری از سروده های آذر 85
تاریکی شب در میان کوچه ای
میرفت سوی منزلش پیرخدا ترسی تک و تنها
ناگاه در بین آن تاریکی و خلوت شب
در کف آن کوچه تار میبیند از دور شبح
گویا دوتن، با تنی عریان
در هم فروافتاده اند
از شرم، آن مرد خدا
در خود فرو رفت ای خدا!
من چه کنم
این گنه فاش و من مرد خدا
گرکنم افشا این گنه
ور کنم امر و نهی اینان را خدا
از سر رود آبرو
ور بگذرم در درگهت گردم گنهکار ای خدا
پس چه کنم
بگذشت از کوچه و انداخت عبای خویش
تا پوشیده گردد آن گنه و رفت سوی کار خویش
چندین قدم نگذشت دید مرد حق
اورا صدا زند کسی از پشت ای عزیز
برگشت دید جوانی است کشته شرم و غرق عرق
ای مرد حق ببخش که من اینگونه بوده ام
مردخدا سرافکند به زیر و عبا گرفت
گفتا خدای ببخشد مرا و تو را ای جوان
مرد گنه کار هماندم نمود توبه و شد مرید وی
رفت از پی وی و شد مراد دل جمعی کثیر*
یا ستار العیوب، بپوشان گناه ما
و اندم ببخش و نما محو گنه های ما
* این بنده عاصی هم اکنون از علمای فرهیخته دوران ماست