داستانی از آلبرکامو
ترجمه: وحيد مواجي
خدايان سيزيف را محکوم کرده بودند که دائما سنگي را به بالاي
کوهي بغلتاند، تا جائيکه سنگ بخاطر وزنش به پايين مي افتاد. آا
به دلائلي فکر مي کردند که تنبيه وحشتناک تري از کار عبث و بي
اميد وجود ندارد.
اگر کسي به هومر معتقد باشد، سيزيف خردمندترين و محتاط ترين
موجودات فاني بود. هرچند، بنا بر روايتي ديگر، او مايل بود تا
حرفه راهزني را بيازمايد. من تضادي در اين امر نمي بينم. عقايد
مختلفي وجود دارد که چرا او کارگر پوچ و عبث جهان زيرين شد.
اولا، او متهم به سبک سري در رفتار با خدايان است. او اسرار
آنان را دزديد. اگينا، دختر اسوپوس، توسط ژوپيتر ربوده شد. پدرش
از ناپديد شدن او به هراس آمده و به سيزيف شکايت برد. او که
از جريان ربودن باخبر بود، به اين شرط حاضر شد ماجرا را بگويد
که اسوپوس به قلعه کورينث، آب برساند. به خاطر آذرخش هاي
آسماني، او برکت آب را ترجيح داد. به همين دليل او در جهان زيرين
تنبيه شد. هومر همچنين مي گويد که سيزيف، مرگ را در زنجير کرده
بود. پلاتو نمي توانست منظره فرمانروايي ويران و ساکت او را تحمل
کند. او خداي جنگ را گسيل داشت تا مرگ را از دستان اشغالگر
آزاد سازد.
گفته مي شود که سيزيف وقتي نزديک به مرگ بود، بطور بي ملاحظه اي
مي خواست عشق زن خود را بيازمايد. او به زنش فرمان داد که بدن
دفن نشده خود(سيزيف) را در وسط ميدان عمومي قرار دهد. سيزيف
در جهان زيرين بيدار شد و آنجا درحالي که از فرمانبرداري بسيار
متضاد با عشق انساني رنج مي برد، اين اجازه را از پلاتو گرفت
که به زمين برگردد تا زن خود را ملامت کند. ولي وقتي دوباره چشمش
به دنيا باز شد، از آب و خورشيد، سنگ هاي گرم و دريا لذت برد،
ديگر نمي خواست به آن تاريکي دوزخ وار برگردد. فراخواني ها،
علائم خشم و اخطارها هيچ کدام کارگر نيفتاد. سالهاي زياد ديگري
را هم با انحناي خليج، درياي تابان و لبخند زمين زندگي کرد.
حکمي از جانب خدايان ضروري به نظر مي رسيد. عطارد آمد و
گريبان مرد گستاخ را گرفت، او را از لذات خود جدا ساخت و به
زور به جهان زيرين برد، جائي که سنگش انتظار او را مي کشيد.
تا حالا دريافته ايد که سيزيف، قرمان پوچي است. او همانقدر که
لذت مي برد، عذاب مي کشد. تمسخر خدايان از جانب او، نفرت او از
مرگ و اشتياق او براي زندگي، آن مجازات وصف ناشدني را براي او
به ارمغان آورد که تمام وجودش بايد براي انجام دادن هيچ، بکار
رود. اين هزينه اي است که بايد براي اشتياق به زندگي پرداخته
شود. چيزي از دنياي زيرين درباره سيزيف به ما گفته نشده است.
افسانه ها براي تصورات بوجود مي آيند تا در آا روح بدمند. در
مورد اين افسانه، تمام تلاش يک شخص براي بالابردن يک سنگ عظيم،
چرخاندن آن و هل دادن آن به سمت بالا روي يک سطح شيب دار براي
صدها بار را مي توان ديد؛ صورت رنجور، گونه چسبيده به سنگ،
شانه هايي زير توده اي از خاک، پاهاي از هم وارفته، شروع
دوباره با بازوان گشاده و تمام امنيت انساني دستان پينه بسته
را مي توان ديد. در پايان تلاش بي پايان او در فضا و زمان بي
ايت، هدف برآورده مي شود. آنگاه سيزيف مي بيند که سنگ در چند
لحظه به سمت دنياي پائين تر مي غلتد و به جايي مي رود که دوباره
بايد آنرا به سمت قله راند. او دوباره به پائين برمي گردد.
در طي اين بازگشت، اين وقفه، است که سيزيف نظر مرا به خود جلب
مي کند. صورتي که بدين حد به سنگ ها نزديک است و رنج مي کشد،
خودش اکنون سنگ شده است! مردي را ببينيد که با گامهايي سنگين و
درعين حال شمرده به عذابي بازمي گردد که هيچگاه پايان آنرا
نخواهد دانست. آن موقع مثل مکثي که با رنج او فرا مي رسد، زمان
هوشياري است. در تک تک آن لحظات که او ارتفاعات را ترک مي کند
و تدريجا به کنام خدايان کشيده مي شود، مافوق سرنوشت خود قرار
دارد. او از سنگ خود سخت تر است.
اگر اين افسانه غم انگيز است، بخاطر اينست که قهرمان آن هشيار
است. در واقع اگر در هر قدم، اميد موفقيت به او دلگرمي مي
دهد، شکنجه اي وجود دارد؟ کارگر امروزي، در هرروز زندگي اش
کار يکساني مي کند و سرنوشت او کمتر از سرنوشت سيزيف، پوچ
نيست. ولي فقط در لحظات نادري، غم انگيز مي شود که هشياري وجود
دارد. سيزيف، کارگر خدايان، ناتوان و سرکش، تمام جزئيات وضعيت
تأسف آور خود را مي داند: اين چيزي است که درطي هبوط خود به
آن مي انديشد. روشن بيني که قرار بود شکنجه او باشد، به تاج
پيروزي او تبديل مي شود. هيچ سرنوشتي وجود ندارد که نتوان با
استهزا بر آن فائق آمد.
بنابراين اگر هبوط، بعضي مواقع با غضه همراه بود، مي تواند با
شادي نيز همراه باشد. اين حرف زيادي نيست.
باز هم من سيزيف را تصور مي کنم که به سوي سنگ خود برمي گردد
و غصه دوباره آغاز مي گردد. وقتي تصورات زمين در حافظه حک مي
شوند، وقتي خاطرات شادي دست از سر آدم برنمي دارند، قلب انسان،
سودازده مي شود: اين پيروزي سنگ است، اصلا خود سنگ است. اندوه
بيکران را نمي توان تحمل کرد. اين ها، شبهاي گتسمان ما هستند.
ولي حقايق نابود کننده، اگر تصديق شوند، کشنده خواهند بود.
بنابراين اديپ در آغاز بدون اينکه بداند تسليم قسمت است. ولي
از لحظه اي که آگاه مي گردد، تراژدي او آغاز مي شود. در همان
لحظه، کور و بي اميد، در مي يابد که تنها حلقه متصل کننده او
به جهان، دستان آرام دختري است. آنگاه نکته شگرفي طنين انداز مي
شود: " عليرغم اين همه کارهاي شاق، سن زياد و اصالت روحم مرا به
اين نتيجه مي رساند که همه چيز خوب است". لذا اديپ سوفوکل، مثل
کيريلف داستايفسکي نسخه پيروزي پوچ و بي معني را مي پيچد. خرد
باستان، شجاعت مدرن را تأييد مي کند.
کسي، پوچي را در نمي يابد مگر اينکه وسوسه شود تا دستورالعملي
براي شادي بنويسد. "چي! با اين روشهاي مبتذل؟" با اين حال
دنيايي وجود دارد. شادي و پوچي، دو پسر يک زمين هستند. آا
جدايي ناپذيرند. اشتباه خواهد بود اگر بگوييم که لزوما شادي
از کشف پوچي سرچشمه مي گيرد. همچنين اگر بگوييم ازبين رفتن پوچي،
ناشي از شادي است. اديپ مي گويد "من نتيجه مي گيرم که همه چيز
خوب است" و اين جمله مقدس است. اين جمله در جهان وحشي و محدود
انسان طنين انداز مي شود. به ما مي آموزد که "همه"، خسته کننده
نيست و نبوده است. از اين دنيا، خدايي را بيرون مي اندازد که
با ناخشنودي و ترجيح رنج بيهوده به آن وارد شده بود. از قسمت،
يک مسأله انساني مي سازد که بايد با انسان ها همنشين شود.
تمام شادي خاموش سيزيف، در اين امر فته است. قسمت او، مال
خودش است. سنگش نيز همينطور. مرد نااميد وقتي به شکنجه خود مي
انديشد، تمام خدايان دروغين را سرجاي خود مي نشاند. درجهاني که
ناگهان به سکوت خود بازگشته است، ده ها هزار صداي کوچک
سرگردان برمي خيزد. نداهاي ناخودآگاه و مخفي و دعوت ها از
هرطرف، بازگشت ضروري و هزينه پيروزي هستند. بدون سايه، خورشيدي
نخواهد بود و شناختن شب واجب است. انسان نااميد مي گويد "آري" و
لذا تلاش هايش ازين پس بي پايان خواهد بود. اگر قسمت شخصي وجود
داشته باشد، سرنوشت بالاتري وجود نخواهد داشت يا حداقل سرنوشتي
وجود دارد که او نتيجه مي گيرد ناگزير و پست است. اما در مورد
باقي مطالب، او درمي يابد که خداوندگار روزگار خود است. در آن
لحظه ظريف، نظري به عقب بر زندگي خود مي اندازد، سيزيف که به
سوي سنگ خود برمي گردد، در آن چرخش ناچيز، او به آن اعمال
نامرتبطي که سرنوشت او را تشکيل داده اند، توسط او بوجود آمده
اند و در سايه حافظه او ترکيب شده اند و با مرگ او مهر و موم
شده اند مي انديشد. بنابراين، بشر، متقاعد به اينکه تمام
سرچشمه هاي اين اتفاقات، انسان است، انسان نابينايي که مشتاق
دانستن اين است که چه کسي مي داند شب، انتهايي ندارد، همچنان در
حرکت است. سنگ همچنان مي چرخد.
من سيزيف را در پايين کوه رها مي کنم! انسان هميشه راه خود را
مي يابد. ولي سيزيف صداقت بالاتري را آموزش مي دهد که خدايات را
نفي کرده و سنگ ها را مي چرخاند. او همچنين نتيجه مي گيرد که همه
چيز خوب است. اين جهان از اين پس بدون خدا، به نظر او نه بي
حاصل است و نه پوچ. هر اتم آن سنگ، هر تکه آن کوهستان غرق در
شب، براي خود دنيايي است. فقط تلاش براي غلبه بر ارتفاع، براي
ارضاي قلب انسان کافي است. بايد سيزيف را شاد بپنداريم.
آلبر کامو
ترجمه از فرانسوي: ژاستين اوبراين، 1955