ياد می آيد مرا آن روزگار نیکِ پیش
     دستم اندر زلف تو،‌دل رانمودی مست خويش


بوسه ها بر زلف زيبايت زدم از سرخوشی
     از شراب زلف تو نوشيدم اندر جام، بيش


دستهايت را بخاطر دارم از بس نرم و ناز
     مينمودی ناز زلفم را، پريشان جان خويش


اشکهايت را که ميگفتند تنهايی بدل آتش زند
     وان لب و آن بوسه‌هايی که دلم را کرده ريش


من نميدانم چه شد، ما را زچه کردی رها
    پس کجا شد آن قسمهايی که خوردی جان خويش

اينک اندر گوشه ميخانه ام هستم خمار
     ميکنم تکرار با خود گفته هايت کم،وَ بيش